گفته بودم که یه روز میرم ، یادتونه؟
کم کم مقدمات سفر حاضر میششه ، هر لحظه به ساعت رفتن نزدیک میشم .
هر چیزی که منو به گذشته وصل میکرد ، دیشب رفت تو سطل بزرگ زباله سر کوچه
همه اون خاطراتِ خوش و تلخی که مربوط به 6 سال گذشته بود پاک شد
دیوار اتاق رنگ شد
کمد ها خالی شد
و دفتر ها و دفتر چه ها سوزونده شد
عکس ها پاک شد
همه چیز سفید شد
سحر نزدیک است
رفتن...
اون چند تا دوستی که باقی موندین ...
منتظر من ِجدید باشین
ظهر جمعه از آخرین روزهای گندیدگی
مرداد