نه وبلاگ نویس حرفه ای هستم ، نه حتی نویسنده ی خوبی .فقط مینویسم .ساده و روان برای دل خودم . عامیانه گاه کتابی گاه جاهلانه
درباره من
نه وبلاگ نویس حرفه ای هستم نه حتی نویسنده ی خوبی ،فقط مینویسم .
ساده و روان برای دل خودم ،عامیانه گاه کتابی،گاه جاهلانه .
" چیز زیادی بارم نیست"
چند باری عاشق شده ام و بعد هی فارغ شده ام
هنوز هم نفهمیدم واقعاً عاشق شدم یا فقط دوش لازم بودم برای فرغت
مینویسم هر آنچه را دلم میطلبد و چشمم میبیند
همین!
یه روزی تو مرداد.
ادامه...
بالاخره یه روز میرم یه روز همرو تنها میزارم همه ی کسایی که نا امیدم کردن اونایی که گفتن دوستن ولی حتی دشمن هم نبودن بالاخره یه روز میرم تا همه از دستم راحت بشن میرم و میدونم جای خالیم کسیو آزار نمیده بالاخره یه روز میرم یه روزی که فرداش روز خوبیه یه روزی که فرداش با حضور آدم های جدید شروع میشه آدم هایی که اگر بهت بدی کنن دلت نمیشکنه چون جدیدن و هنوز بهشون اعتماد نکردی که غصت بشه آدمهای که در برابرت بی تفاوت نباشن بالاخره یه روز میرم میرم جایی که اگه دوست جدید توش پیدا نکردم اقلاً دشمن پیدا کنم که حس کنم هستم نه که جایی باشم که همه بی تفاوتن نسبت به بودنت دارم ساکم رو جمع میکنم همه چیزی که نیازه برداشتم همین روزاست که برم
تازگیها
یه جورایی بی حس شدم. بی تفاوت شدم نسبت به همه اتفاقای دورو برم . وقتی
می بینم نسبت به چیزهای که یک زمانی بهم هیجان میدادند بی تفاوت شده ام
ناراحت میشم . می دونم دارم عوض میشم . اما نمیدونم چرا نمیدونم چی شده .
همرو از خودم دارم میرونم رابطه هارو قطع میکنم گوشیم همیشه خاموشه یا اگه
روشنه اصلاً نمیفهمم کسی زنگ زده پیامی اومده یا نه تلفن اتاقم داره از صبح
زنگ میخوره حتی حوصله ندارم جواب بدم در خونه رو اگه کسی باز نکنه من عمراً باز کنم هر کی هست خودش خسته میشه میره اتاقم
پر از وسیله است هرچی دارم و ندارم 4 روزه وسط اتاقه یه عالمه کیسه زباله
آوردم هرچی دارم ریختم توش از عکسای قدیمیم گرفته تا دفتر خاطراتم سر
رسیدام یادگاریا همه چیزایی که یه روزی واسم عزیز بودن همه زندگی بودن از
کاغذ کادوی اولین هدیه ای که از یه عزیز گرفتم تا خود کادوه بعضی هاشون
حتی استفاده هم نشدن! تو اتاقم قدم میزنم میخوام همه چیو بندازم دور اگه
میشد حتی تخت و کمد رو دیوار اتاقم رو هم میخوام رنگ کنم نقاشی هایی که
یه روزی با چه عشقی چه تلاشی کشیدم رو دیوار. می خوام همه چیز رو از خودم
دور کنم . انگار احساس خفگی میکنم . هر چه بیشتر بیرون میریزم اروم تر میشم
. هر چه بیشتر روابط رو قطع میکنم سبکتر میشم . این روزها اشغال های من
واقعا اشغال نیستند . زیر پوست تخمه ها و کاغذ پاره ها می تونی یک کتابی
رو ببینی که مدت های زیادی همه ی عشقم بود کمد لباسام هم خالی شده دلم میخواد بریزمشون تو حیاط آتیششون بزنم اگه مامی بزاره، شایدم بدمشون به یه نیازمند نمیدونم اما اینو خوب میدونم وقتی به کمد خالی نگاه میکنم آروم میشم